Monday, April 04, 2011

ادیان و شباهت هایشان

از زمان کودکی این گونه آموزشم دادند، اینگونه آموزشمان دادند که چون تمامی ادیان حرفشان یکیست و چون تمام مذاهب شباهت های فراوان دارند پس مبدا و سرچشمه‌شان یک جاست. "خداوند". مبدأی که تمام ادیان از آنجا صادر و ساطع شده. مبدأی که آفریننده و فرستندهٔ تمام پیامبران و کتبشان است پس لاجرم حرفشان یکیست و مقصودشان یکی‌. سالها و سالها گذشت و اینگونه اندیشیدم، اینگونه اندیشیدیم و به خیال خودمان دلیلی‌ قاطع داشتیم برای صدق وجود ادیان و اینکه از منبعی لایتناهی و مشترک صادر شده‌اند. هیچ گاه به خود اجازه ندادم، به خود اجازه ندادیم به گونه‌ای دیگر ببینیم و از زاویه‌ای دیگر بنگریم، همانند تمامی باور هایمان، همانند تمامی‌ ایمانمان.
شاید اگر این قدرت را داشتم، این قدرت را داشتیم که به گونه‌ای دیگر بیاندیشیم، شاید اگر از کودکی این توان را نستانده بودند، که تلاشی دوباره برای بهتر دیدن کنیم، امروزمان و باورهای دیروزمان به گونه‌ای دیگر بود. شاید اگر دستانم باز بود و بالهای اندیشه‌ام آزاد، سالها پیش از این بدین نتیجهٔ ساده می‌رسیدم که میتواند تمامی این افکار و باورها، منشأشان نه در آسمانها، که در زمین، "انسان" باشد. موجود ضعیفی که برای رهایی از هجوم اینهمه ناتوانی‌، خدا را با بزرگترین تعابیری که میتواند می‌سازد تا در پناهش بگریزد از این همه ترس و نادانی. پناه جوید از این همه سردرگمی میان این سیاهی بی‌ پایان. پناه جوید از این همه گذشتهٔ بی‌ آغاز و آیندهٔ بی‌ سرانجام. و تنها راه آرامش را مقابل این هیولای ساختگی، عبادت و سجده به خاک میبیند تا در پناه این موجود بی‌ سرو بی‌ ته، راه نجات و جواب سوالی بسازد و دل‌ خوش کند که اینهمه بی‌ مقصود نیست.  آری، تمامی‌ ادیان حرف و مقصودشان یکیست چرا که انسان و نیاز هایش، کمبودهایش، سوالهای بی‌ پاسخش، و بی‌ پناهیش در تمامی این کره ی خاکی یکیست.
شاید هرگز از این قفس نادانی خلاصی نباشد ولی‌ باور کنیم که نخستین قدم در راه شناخت و رهایی، شناخت واقعیتهاست، نه چشم بستن و قفسی دیگر ساختن، تنها برای آرامشی واهی.





Wednesday, March 30, 2011

داوری به نام خداوند
    
نشاندن موجودی به نام خداوند در جایگاه قاضی، یکی‌ از بزرگترین آفاتی ست که دین به همراه آورد. آفتی که زیانهای بسیار از آن حاصل شد. یکی‌ از مهمترین آنکه، انسان در مقابلش داوری نشسته است، در مقابلش داوری که چشم از او بر نمیدارد و کوچکترین اعمالش را مینگارد، به نامه ای طویل، روز تا به شام. انسان در مقابل دیگری قرار گرفته و موظف به پاسخ است. در برابر هر نیکی انتظار پاداشی گران دارد و از بدی بیمناک است نه برای شومیش که هراس از نگاشته شدن و عذابی که وعده داده اند. اگر این پاسخ گویی و نظاره گری بر او گران افتد در ابتدا از او بیزاری جوید و اگر قادر نباشد از این حساب و از این کتاب بگریزد، پس به دنبال راهیست تا به مقصدش رسد و هم او را خشنود نگاه دارد. حال اگر آن قاضی در آیینش، راه هایی را برای فرار از این نگاشتنهای بی امان پیش پایش نهاده باشد،  به وعدهٔ آنکه چشمهایم را خواهم بست، و تو جبران توانی کرد... کار بسی‌ آسانتر شود. پس به هر حیله و ترفندی مقصودش را می‌یابد حتا اگر حقوقی را ضایع کند و حقی‌ را ناحق.
اما اگر قاضیی نبود، اگر چرتکه و دفتر و کتابی‌ نبود و اگر نبود هیچ راه فرارو گریزی به غیر از چشمان بیدار  انسانیتمان، کار بسی‌ سخت و بسی آسان گردد. چرا که چشمان دیگری نیست که لحظه ای بسته شود، دستان دیگری نیست که لحظه ای از نگاشتن بایستد، آئینی نیست که راه فراری پیش پایمان نهد و وساطت امام و مأموم، داستانی میشود کودکانه.
آنگاه خوبی میکنیم نه به خاطر پاداش گرفتن از قاضی و از بدی میگریزیم نه به خاطر ردای شوم یک قاضی.

به قول شاملوی شاعر:
...

تنها تو









        آنجا موجودیتِ مطلقی,










موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
          ای‌کاش ای‌کاش
                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی
                                                             درکار درکار درکار
                                                                                 می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
                          می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
                         داوری داوری داوری
                                                درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
...
(در آستانه)




Sunday, August 01, 2010

به قول یکی‌ از دوستان، "مردم ایران نه تنها مذهبی‌ هستند متاسفانه، که از نوع مذهبی‌ عوامانه یا خرافاتی اند".این بدترین شکل از تربیت جامعه است.مغز‌های یخ زده ائی که به هیچ چیز نمیاندیشند و تنها به چیزی که از کودکی یادشان داده اند نه تنها باور که تعصب دارند.چیزی که ایران امروز با آن مواجه است.هنوز در قرن ۲۱ مردمانی هستند که تصور میکنند :_که حضرت ابوالفضل به آنها نیرو میدهد _که کسانی‌ هستند که اگر برایشان در این دنیا اشک بریزند آنها در آن دنیا نجاتشان میدهند_که خدا چرتکه برداشته و نمازها و رکعت‌هایشان را میشمارد_که خدا با هر که بخواهد صحبت می‌کند و هر که نخواهد نمیکند_که خدا نماینده میفرستد_که اینکه روزی خدا کسی‌ را میفرستد تا تن پروری‌ ها، حماقت‌ها و خراب کاری‌های ما را جبران کند و بسازد_که اتفاقا او از بین اینهمه شهر و دیار و کشور از ایران سر در میاورد و آنهم از شهر طاعون زده قم،... اما یک بار نمیپرسند چه کسانی‌ میدانند؟ از کجا میدانند؟ چگونه میدانند؟چه مدرک علمی‌ دارند که بر اساسش حرف میزنند؟ صحبت از بهشت و دوزخ و برزخ میکنند در حالیکه هیچکدامشان نه رفته اند و نه دیده اند، و ما مردم یک بار برایمان سوال نمی‌شود که از کجا میدانند؟چون از کودکی اینگونه بارمان آورده اند که سوال نکنیم،که هر که سوال کند ایمانش ناقص است...که هر که نپرسد و اطاعت کند بهشت بر او بایا تر است.در این بین خرافات را به راحتی‌ به خوردمان میدهند،امامزاده پشت امامزاده،دخیل پشت دخیل،دروغ پشت دروغ به حدی که دیگر کمر نمیتوانیم راست کنیم،آنوقت ناراحت می‌شویم که رئیس جمهورمان دروغ می‌گوید در حالی‌ که صبح تا شام با دریایی از دروغ‌ها سر می‌کنیم بی‌ آنکه متوجه شویم.هیچ چیز تغییر نمیکند تا خودمان را تغییر ندهیم.باید ابتدا این را باور کنیم و بعد عمل کنیم.هیچ  کس به کمکمان نمیاید و هیچ دری باز نمی‌شود تا کلید را خودمان نچرخانیم.  

Friday, May 28, 2010


تقدس،امری موهوم،یا حقیقتی غیر قابل نقد؟
تقدس که ریشه در مذهب دارد،در ارتباط با خداوند یا امور یا افراد منصوب به او‌ اطلاق میشود.اما آیا شده است تا به حال فکر کنیم این تقدسی که در ذهن ما ریشه‌ای عمیق دارد منشأ‌اش کجاست؟ 
 خداوند صرف نظر از بود یا نبودش ساخته ی ذهن انسان است،چرا که امریست غیر قابل بررسی و اثبات ،پس تقدس نیز که منشأ الهی دارد ساخته ی ذهن بشر است،قابل نقد و انکار.میگویند قرآن مقدس است و ما میگوییم چشم و هیچ گاه به خود اجازه نمیدهیم جور دیگرش بخوانیم . میگویند پیامبران و امامان مقدسند میگوییم چشم و دیگر به خود اجازه نمیدهیم جور دیگر فکر کنیم.  هدفم از این بحث این است که سدهای ذهنی‌ یمان را کهبرایمان ساخته اند در هم شکنیم و خودمان بیندیشیم و نگذاریم برایمان بیندیشند.تا خودمان به مسائل پیرامونمان با دیدی شکاک ننگریم ،جوابی‌ پیدا نخواهیم کرد."در این دنیا هیچ چیز وجود ندارد که قابل نقد کردن نباشد"،اما وقتی‌ مهر تقدس بر چیزی میزنند، در را بر روی ذهن ما میبندند و وقتی‌ در نقد و شک را بستند به راحتی‌ سواری میگیرند،همچون انسانی‌ که هیپنوتیزم شده باشد.به همین خاطر ناپلئون می‌گوید :دین بهترین وسیله برای ساکت نگهداشتن عوام است.
                                                                                              

نوشته شده توسط ماه نو        
                                                                                                

Monday, May 10, 2010


آیا این که میگن اسلام دین توحشه ، تبلیغات غربه؟
وقتی‌ ایران بودم باور می‌کردم وقتی‌ میگفتن تمام بد نامی مذهب اسلام که میگن دین وحشیهاست، که میگن علاقه دارن  به جنگ و جهاد و شهادت و آدم کشی ،تبلیغات غربه، اما حالا که از بالاتر نگاه می‌کنم میبینم نه ،واقعا اکثر مسلمونا سرشون درد می‌کنه واسه خون ریزی و آدم کشی، سرشون درد می‌کنه که بجنگن، که به خودشون بمب ببندن و منفجر بشن و ۱۰۰ نفرو با خودشون بکشن،که هرکس به مقدساتشون حرفی‌ زد جونش رو بگیرن،که به هر طریقی شده اسم شهید روی خودشون بزارن و یه راست بپرن توی بهشت...همه و همه برای خدا و در راه خدا...
بیرون که هستی‌ و اخبار دنیا رو گوش میدی کمتر هفته ایی می‌گذره و خبری راجع به این که فلان جا یه مسلمون به خودش بمب بست، یا اسلحه ورداشت کلی‌ آدم کشت،یا مسئولیت فلان حملهٔ تروریستی رو قبول کرد نشنوی...
در دین اسلام نفس گناه بد نیست چون تمام گناهان رو می‌شه انجام داد،اگر رضایت خدا درش باشه و در راه خدا باشه!!!!      می‌شه تجاوز کرد،می‌شه دروغ گفت،می‌شه بی‌ آبرو کرد،می‌شه آدم کشت... نمونهٔ زنده ش ایران امروز خودمونه،اینا دشمن اسلام نیستن ،نه ،هرگز،اینها دارند به برخی‌ از دستورات اسلام و قرآن عمل میکنند، و باز باید خوش حال بود که به تمامش عمل نمیکنند، وگر نه وضعمون خیلی‌ بد تر از امروز بود.
امید وارم برسه روزی که مردم ایران کمی‌ بیدار تر بشن و دست از اینهمه خرافات بردارن،چهرهٔ واقعی یه اسلام رو بشناسن و با انسانیتشون،با وجدانشون زندگی‌ کنند که برای زندگی‌ کفایت می‌کنه.


نوشته شده توسط ماه نو 

Wednesday, April 28, 2010

مطلبی را دیدم در سایت (darafsh-kavian.com)که بد نیست در اینجا نقل قول کنم.صرف نظر از اینکه این سایت کی‌ هست و چی‌ هست،از آنجا که این مطالب با ذکر منبع  جمع آوری شده قابل توجه است.


 چرا مردم ايران، حسين دوست هستند؟
افزون بر پرسش بالا، چرا مردم ايران، در سالروز کشته شدن حسين، با خنجر مغز خود را می شکافند؟ چرا ايرانيان در اين
روز سينه می زنند؟ چرا با زنجير بر بدن خود می کوبند؟ چرا خاک و گل بر سر روی خود می مالند؟ چرا در مرگ حسين تازی
مويه و گريه سر ميدهند؟
پاسخ اينهمه چرا ها اينست که :
الف- حسين تازی بر پايه نوشته کتاب سفينة البحار مدينة الاحکام و آلاثار نگارش آخوند(آيت الله) حاج شيخ عباس قمی،
صفحه ١۶۴ که به تاييد و ستايش آيت الله نجفی مرعشی، مرع تقليد شيعيان جهان رسيده، درباره ايرانيان گفته است:
ما از تبار قريش هستيم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ايرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ايرانی بهتر
بالاتر هر ايران از دشمنان ما هم بدتر است. ايرانی ها را بايد دستگير کرد و به مدينه آورد، زنانشان را به فروش رسانيد و
مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت.
ب – در زمان خلافت عثمان، مردم تبرستان بر ضد حاکم تازی شورش کردند و عثمان برای فرونشاندن مردم تبرستان،
حاکم کوفه را برای سرکوبی مردم تبرستان روانه داشت. حسن و حسين تازی، فرزندان علی بن ابيطالب نه « سعيدبن عاص »
به شمار می رفتند و رهبری اين جنگها را بر « سعيدبن عاص » تنها در اين جنگ ها شرکت داشتند، بلکه جز سرداران لشگر
عهده داشتند. دکتر حسن ابراهيم حسن، در کتاب تاريخ سياسی اسلام، جلد اول، ترجمه ابوالقاسم پاينده، برگ ٢٨٨ ، می نويسد
خدا ميداند، اين دو امام محبوب مردم شيعه ايران چه کشتارهايی از مردم اين کشور کرده اند. ( دائرة المعرف شيعه اسلام،
.( نگارش حسن الامين برگهای ١٧٩ تا ١٨٣
پ - علی بن ابيطالب در زمان خلافت خود، لشگری به خراسان فرستاد و تازيها نيشابور را با کشتار بيحد و خونريزی فراوان
.( تسخير کردند. ( بنمايه: کتاب تاريخ ايران بعد از اسلام، نگارش دکتر حسن زرين کوب برگ ۴١١

Thursday, April 22, 2010


نوشته‌ای از عبید زاکانی:خواب دیدم قیامت شده است

خواب دیدم قیامت شده است،هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم اندخته،و بر سر هر چاه نگهبانی گرز بدست گمارده بودند،الا چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم:((عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟))
گفت:((میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.))
خواستم بپرسم:((اگر باشد در میان ما کسی‌ که بداند و عزم بالا کند...))
نپرسیده گفت:(( گر از ما کسی‌ فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم.))