شاید اگر این قدرت را داشتم، این قدرت را داشتیم که به گونهای دیگر بیاندیشیم، شاید اگر از کودکی این توان را نستانده بودند، که تلاشی دوباره برای بهتر دیدن کنیم، امروزمان و باورهای دیروزمان به گونهای دیگر بود. شاید اگر دستانم باز بود و بالهای اندیشهام آزاد، سالها پیش از این بدین نتیجهٔ ساده میرسیدم که میتواند تمامی این افکار و باورها، منشأشان نه در آسمانها، که در زمین، "انسان" باشد. موجود ضعیفی که برای رهایی از هجوم اینهمه ناتوانی، خدا را با بزرگترین تعابیری که میتواند میسازد تا در پناهش بگریزد از این همه ترس و نادانی. پناه جوید از این همه سردرگمی میان این سیاهی بی پایان. پناه جوید از این همه گذشتهٔ بی آغاز و آیندهٔ بی سرانجام. و تنها راه آرامش را مقابل این هیولای ساختگی، عبادت و سجده به خاک میبیند تا در پناه این موجود بی سرو بی ته، راه نجات و جواب سوالی بسازد و دل خوش کند که اینهمه بی مقصود نیست. آری، تمامی ادیان حرف و مقصودشان یکیست چرا که انسان و نیاز هایش، کمبودهایش، سوالهای بی پاسخش، و بی پناهیش در تمامی این کره ی خاکی یکیست.
شاید هرگز از این قفس نادانی خلاصی نباشد ولی باور کنیم که نخستین قدم در راه شناخت و رهایی، شناخت واقعیتهاست، نه چشم بستن و قفسی دیگر ساختن، تنها برای آرامشی واهی.